آریاآریا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نوشته های من برای زندگی

مدل کُپ

1393/1/30 7:59
نویسنده : بیقرار
854 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

طبق آخرین کشفیات بنده و بابای خونه به این نتیجه رسیدیم که " راز شیطنت های عجیب و غریب و شوخی های من درآوردیش و دویدن های بی ترمز و خوردن با سر و گوش تو دیوار " پسرک، همه و همه به مدل موهاش در آخرین بار اصلاح موی سرش برمی گرده

من : بابا جان ، نکن

چرا  رفتی کله بچه رو " مدل کپ " کوتاه کردی آخه ! نیشخند

هرچی هست به این مدل موهاش برمیگرده ، میدادی مثل دفعه های قبل همون مردونه کوتاه میکردن خوب!

همین دیشب در پی دویدن هاش چنان با گوش تو سه کنج دیوار خورد که گوشش کبود شد !

بهش میگم : مامان جان داری می دوی یه جایی ، مکانی برای ترمز گرفتنت هم بذار ! خوب فاصله رو هم تخمین نمیزنی آخه ؟ آخه این چه وعـــضیه !

بازم جای شکرش باقیه ما نذاشتیم بچه از این کارتون های لاکپشت های " اینجا " و اسپایدر من و بت من و غیره و ذالک ببینه وگرنه فکر کنم هر روز من باید سر شکسته جمع میکردم ! قهر

هرچند که باز هم در مقام " هواپیمای جنگی " یه وقتهایی هوس پرواز بر فراز پله ها به سرش می زنه

یک وقتهایی بیرون در حال پیاده روی می ایسته و میگه " بنزینم تموم شد برام بنزین بزن"

دستش رو هم می ذاره رو پهلوش و میگه : " باکش اینجاست " و حتماً باید قبلاً به صورت فرضی در باک رو هم باز کنم و بعد هم ببندم و بعد شاهد " گاز گرفتن و در رفتنش باشم "

یا اینکه تو حیاط وقتی دمپایی پوشیده توی قدمهاش و یا دویدن هاش یه لنگه دمپاییش می افته و یا اینکه " عمداً " می اندازه و میگه : " یکی از لاستیکام ترکید، لاستیک برام بیار "

شب موقع خواب هم، تو تاریکی 10 بار بلند میشه سرش رو می اندازه پائین هی نمیدونم واسه خودش چی میگه و میره تو پذیرایی سراغ مامان بزرگش و میاد ، حالا بماند که این وسط با همه تلاشش باز دست و پای ما رو هم مورد لطف قرار میده

من در حال احتضار با کتف و شونه ای که دچار گرفتگی مزمن شده ، بعـد باباش یه قنــد که چــه عرض کنم! یــه      کله قنــــــــدی تو دلش آب میشه و میگه :  " وای اینقدر دوست دارم شبا بچه ها هی بلند میشن میرن و میان به بهانه های الکی " و هی فرت و فرت میگیره بچه رو بوس میکنه و مدال افتخار بهم میدن!! 

حالا به سلامتی اومده رضایت داده بخوابه قصه میخواد ، قصه سقف ، کمد دیواری ، کولر ، ماه

قصه کولر : یکی بود ، یکی نبود ، یه کولری بود که گلوش پر از گرد و خاک شده بود، وقتی روشنش میکردن اولش میگفت : اووهووو اوووهووووووو از بس گلوش پر از گرد و خاک بود ! ( آریا میخنده )

پسره به باباش میگه : بابا چیکار کنیم ؟ بابا میگه : کولرمون حموم نرفته باید حمومش بدیم تا تمیز بشه و سرفه نکنه

خلاصه بابا کولر رو برد و حموم داد وقتی آوردن گذاشتن سرجاش و روشنش کردن کولر گفت: اَچچچووووووووه  یه عطسه ای کرد و گفت : ههه عطسه کردم  ولی تمییییز شدم آخیشش (آریا میخنده)

قصه کمد دیواری : یکی بود ، یکی نبود ، یه کمد دیواری بود که شکمش پر از لباس شده بود ، دیگه جا نداشت ، صدا می زد " ای داد بی داد یکی به فریادم برسه ، دلم درد میکنه ، کمـــــک " پسره به مامانش گفت : مامان کمدمون شکم درد گرفته ! مامان گفت : اوووه آره از بس لباس نامرتب ریختیم توش اینطوری شده باید لباساش رو کم کنیم ، مرتب کنیم تا بزنیم تا خوب بشه ! ( آریا می خنده )

قصه ماه : یکی بود، یکی نبود ، یه پسری بود که ماه رو خیلی دوست داشت ، دلش میخواست که بتونه بره پیش ماه و توی بغلش بخوابه ، اما ماه که خیلی دور بود دستش که بهش نمی رسید ، غصه میخورد به مامانش گفت چیکار کنم : مامان گفت : عیبی نداره شب که خواستی بخوابی از خدا بخواه که خواب ماه رو ببینی ! میتونی وقتی خوابیدی خواب ببینی که پیش ماه هستی ! شب پسرک وقتی می خواست بخوابه گفت: خدا جونم ، خدای مهربونم میشه امشب وقتی خوابیدم خواب ماه رو ببینم ، خواب ببینم که رفتم پیش ماه و توی بغلش خوابیدم ؟ و بعد خوابید و خواب ماه رو دید ، اونقدر زیبا بود که باورش نمیشد پسرک تا صبح توی بغل ماه خوابید ! صبح که از خواب بیدار شد خیلییییی خوشحال و شاد بود فوری رفت پیش مامانش و گفت : مامان مامان من دیشب توی خواب پیش ماه رفتم و تا صبح پیشش بودم خیلیییی عالی بود ! ( آریا در رویا سیر میکنه و ساکته )

دیگه واقعا در حال احتضار بودم که با شیطنت گفت : قصه سقف ، قصه سقف رو بگوووو

منم با شیطنت و تند تند گفتم : یکی بود یکی نبود یه سقفی بود که میگفت اگر پسرک نخوابه من میوفتم روش !!!! ( یعنی دیگه آخرین مدل تهدید و خشانت از نوع قصه  و آریا میخنده )

 

پینوشت : بیشتر عکس دار خواهد شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

مامان محمدمهدی
27 فروردین 93 10:11
پسر شیطون خودمونیما چه قصه هایی سرهم میکنی تحویل بچه میدی! من هرگز نمیتونم قصه سازی کنم
بیقرار
پاسخ
این قصه سرایی به دوران طفولیت برمگیرده به دورانی که بسیار به قصه علاقه داشتم و دریغ از داشتن حتی یک کتاب قصه! ولی هر روز دخترای همسایه رو جمع می کردم و از خودم براشون قصه در می آوردم ، یادش به خیر. و وقتی وارد مدرسه شدم و خوندن یاد گرفتم هر سال تو مسابقه کتاب خوانی شرکت می کردم و مقام میگرفتم این از مزایای محرومیته ولی کلاً من که هیچ هنری ندارم خدا رو شکر خدا بهم دختر نداد
مامان محمدمهدی
27 فروردین 93 14:25
یعنی الان من سرمو بکوفم به دیوار دیگه که ، هیچ هنری ندارم که هیچ، قصه سرایی هم بلد نیستم
بیقرار
پاسخ
اختیار داری خواهرجان این همه لطافت و ظرافت و بامزگی در وجود خودت رو نمیبینی ؟
وفا
27 فروردین 93 14:49
به به چه پست پر و پیمونی ..بعد اینهمه سکوت وبلاگی اونم اون شیطنت ها هم فکر کنم مال سن و ساله واسه اینکه مال مام که موهاشو کپ نزدیم همین طوری شده اصلا یه وضعی مثل فرفره دور خودش می دوه و از سر و کول باباش که خسته از سر کار میاد میره بالا و هی دامب و دومب دست و پاهاش به اینور واونور میکوبه .. امروز رفتیم بیرون نصف راهو پرید قصه ها عالی بود برم حفظشون کنم راستی احتزار نه احتضار .. مردم تا بهممم چی نوشتی
بیقرار
پاسخ
آره خوب من باب مزاح میگیم مال مدل موهاشه آریا هم همش از روی ارتفاعات در حال پریدنه از شیطونیهاش تا اونجا که به خودش آسیب نزنه ، بدمون نمیاد من خودم کیف میکنم ورجه وورجه اش رو می بینم جدی احتضار درسته ؟ فکر نکنم هااا ؟! ای داد الان درست میکنم
مادر(رادین و راستین)
28 فروردین 93 0:37
سلام و سال نو مبارک عاشق قصه ی سقف شدم ........... رادین هم شبها خیلی اذیت می کنه تا بخوابه ......... خدا قوت مریم جون ........ اعظم جون .........؟
بیقرار
پاسخ
مرسی ممنونم بهشاد جان این بچه ها باید در روز اینقدر خسته بشن که آرزو کنن رخت خواب بندازیم که بخوابن
نرگس مامان طاها و تارا
28 فروردین 93 12:06
آول بگم كه من خيلي از مطالب وبلاگت خوندم،اما چون معمولا با گوشي مي خونم كتر نظر مي زارم.نشون به اون نشون كه همش مي گفتم اين مريم از وقتي جابجا شده و وبلاگ عوض كرده چقدر خودشم عوض شده،چقدر مذهبي مي نويسه،چقدر متحول شده.چقدر به دنبال اصول مذهبي ميره.كلا قالب نوشته هاتم با قالب وبلاگت عوض شده. اينا رو گفتم كه بدوني خيلي هم بي معرفت نيسم.
بیقرار
پاسخ
دست شما درد نکنه نرگسی جوووون حالا چرا با گوشی ؟!
وفا
28 فروردین 93 14:52
مریم می دونی من ده دوازده خط نظر نوشتم بعد که ارسال رو زدم یه ارور بد ترکیب داد همه نظرات گهربارم رو خورد ؟؟؟؟؟ الان اینجوریم
بیقرار
پاسخ
ای خواهر ما کلاً شانس نداریم از کامنت های گهربار شما استفاده کنیم
فهیمه
28 فروردین 93 19:59
ههه لاکپشتهای اینجا ی سینا هم اینجاس چه جالب ...خونه ما هم تو سربالایی وقتی میخوایم بریم پایین سینا بدو بدو میره و میگیم وایستا میگه ترمز بریدم قصه هاتم ایول دارهآفرین اون عکس مال کدوم شهره؟؟ چی موش کرده خودشو فسقلی خوشگل
بیقرار
پاسخ
خدا همه شون رو حفظ کنه این عکسها همه تهرانه - پارک فرهنگسرای اندیشه نزدیک شهر کتاب مرکزی
مرجان
29 فروردین 93 13:00
قصه هات خیلی حالب بود. علی هم گاهی یه مجموعه لغات میده میگه با اینا قصه بگو....مثل جمله سازی دبستان!
بیقرار
پاسخ
مرسی عزیزم، خدا میرسونه وگرنه در اون حالت احتضار هیچی از من بر نمیاد واقعاً
مرجان
29 فروردین 93 13:01
راستی این عکسها مال کجاست؟ عکس این پست و پست قبل
بیقرار
پاسخ
اینجا شهرتون هست ، تهران پارک فرهنگ سرای اندیشه نزدیک شهر کتاب مرکزی
مامان محمدمهدی
30 فروردین 93 8:39
وا!!!! لطافت و بامزگی هم شد هنر؟ تازه کی گفته من اینارو دارم؟ اینارم ندارم بدبختی
بیقرار
پاسخ
دیگه نشد هااااااا سمیه ولی کلا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است من خودم یکی دو تا برنامه برای کارای هنری در نظر دارم انشاء اله بلکه ما هم در جرگه هنرمندان قرار بگیریم
مامان روشا
30 فروردین 93 9:31
وای مریم از دست این قصه های شیرین تو منم کیف کردم چه برسه آریا یادم باشه شب واسه روشا تعریف کنم حتما فکر کنم از قصه کولر و کمد خیلی خوشش بیاد آفرین به این خلاقیت واقعا آفرین حسودیم شد من هر شب قصه چرت الکی واسه بچم تعریف می کنم اما ارتباط مدل مو و شیطنت رو درست گفتی خواهر شوهر بنده در یک تحقیق کیفی خانگی با دوتا پسر شیطون هم به این نتیجه رسیده بود که وقتی موهای اینهارو خیلی کوتاه می کنه خیلی بیشتر شیطون میشن منتظر عکس های بعدی هستیم
بیقرار
پاسخ
سلااااااام عزیززززم خوشحالم که همه از این قصه های من در آوردی در حال احتضارم خوششون اومد خصوصا آریا خدا می رسونه خواهر باور کن زهرا به نظر منم بی ربط نیست اینها تا سرشون یه کم سبک تر میشه انگاری شیطون تر میشن چه جالب بود برام که ما هم مثل خواهر شوهر شما به همون نتیجه رسیدیم
سیران
30 فروردین 93 13:56
سلام مریم جون سال نوت مبارک. عزیزممممممم آریااااااااااااااا منم مثل همه بچه ها از قصه هات خوشم اومد . منم واسه ساینا امشب تعریف می کنم خاله قصه گو آرای ی خاله رو یه بوس گندههههههههههه بکن
بیقرار
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم که سر زدی سال نو شما هم مبارک مرسی دوست خوبم میام بهت سر می زنم
وفا
30 فروردین 93 20:05
مامانم منم می گه موهای بچه رو کوتاه کنی شیطون می شه .. گفتم که گفته باشم ( خطاب به مریم و زهرا !!) راستی من اصلا با اعظم نمی تونم ارتباط برقرار کنم ها .. مریم .. مریم دوست داریم
بیقرار
پاسخ
ای جانم پس دیگه مطمئن شدم خواهرجان من خودم بعد از 32 سال هنوز نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، بهت حق میدم
شهره مامان مینو
31 فروردین 93 8:33
چه حس خوبی داشت این پست... لذت بردم...
بیقرار
پاسخ
مرسی ممنونم شهره جون - چه عجب افتخار دادین خانوووم ؟ خوبی ؟
نرگس مامان طاها و تارا
31 فروردین 93 12:18
روزت مبارك مريم عزيز
بیقرار
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامی پریناز
1 اردیبهشت 93 9:44
هاااا یعنی اسم واقعیت اعظم بیده اینهمه سال ما رو سرکار گذاشته بیدی؟؟؟؟ عجب قصه هایی به به چه چه چه عجب از بالا منبر اومدی پایین بابا!!!هی میری اون بالا اصول کافی میگی خو ما چه سر در میآریم اخههههه!! ببوس شیطونکو
بیقرار
پاسخ
وای خدا کامنتت خیلی بامزه بود شکسته نفسی می فرمائید شما! حافظ 24 جزء قرآن - حاجیه خانوووم ! ما رو دست ننداز خوااااهر قربون شیطنت هات
بهناز مامان رادین
10 اردیبهشت 93 14:40
وای مریم یعنی واقعا ربط داره مدل مو به شیطونی؟منو بگو ورداشتم کله بچه رو با شماره 4!!!!زدم.ای بابا.دیگه موهاشو کوتاه نمی کنم می ذارم بلند شه.چه کاریه اصلا.از شیطونی کردن که بهتره!دم اسبی می کنم موهای بچه رو.فک کنننننن! مریم زهرا راست می گی من از پست های فلسفیت هیچی حالیم نمی شه.پست های معمولی بذار ما هم بفهمیم مادر نمونه.راستی داستانات عالی بود.دست مریزاد
بیقرار
پاسخ
وای خدا خندیدم از دست تو شماره 4 زدی ؟ خدا به فریادت برسه باور کن کله شون سبک میشه شیطون تر میشن اونهایی که می نویسم هم لازم هستن ولی چشم پست های معمولی هم می ذارم بعدش بخدا فلسفی نیستن تفکراتم رو گاهی می نویسم همین نمونه؟ مادر نمونه فقط یکی داریم اون بانو حضرت فاطمه است و ما بقی هم برای فرزندان خودشون بهترینن انشاء اله مرسی که اومدی مهربون من