32 سالگی !
به نام خدا
پیشاپیش از شاد نبودن این پست های اخیرم خیلی عذر می خوام
اگر باعث گرفتگی خاطر شما شدم
قول می دم توی پستهای بعدی به خوبی جبران کنم
من خوبم ، دوستی گفته به نظر افسرده ام ، اما اینطور نیست به نظرم آدم همیشه باید بین دو لحظه باشه ( غم و شادی ) نه چنان در غم فرو بره که از زندگی باز بمونه و نه چنان در شادی غرق باشه که سرخوش عمل کنه
باز هم عذر می خوام و قول می دم اگر بشه همین امروز جبران کنم
اینها رو نوشتم که بگم برای دوستانم خیلی ارزش قائلم و دوست ندارم از من رنجیده بشن
امروز من 32 ساله شدم
کسی میگفت : این شمعی که در سالروز تولد روی کیک تولد میگذارن و بعد فوت می کنن و در سالروز تولد ، روشنایی رو خاموش می کنن منطقی به نظر نمیاد
میگفت: ما همیشه طالب روشنایی و روشن کردنیم ، طالب خاموشی و خاموش کردن نیستیم
ما ایرانی ها در شب های غم شمع روشن می کنیم مثل شام غریبان فرزندان امام حسین(ع) - یا وقتی بر مزار یکی از مردگانمون می ریم - دوست داریم شمعی رو روشن کنیم تا کمی از تاریکی و غم رو از بین ببریم
و من هم همین طور فکر کردم که وقتی هرسال داریم وارد یک سال جدید از زندگیمون میشیم زیبا نیست که شمعی و روشنایی ای خاموش بشه بلکه باید روشن بشه
اما امروز می خوام از یه منظر دیگه بهش نگاه کنم
امروز که روز تولد منه و باید قاعدتاً خوشحال باشم ، قاعدتاً باید منتظر تبریکها و کادوهای دوستان و اطرافیانم باشم، اینطور فکر نمی کنم
امروز این حس رو ندارم
امروز می بینم که بی راه هم نیست که شمعی روی کیک تولد 32 سالگیم بذارم و بعد : فوووووت
چون به واقع وقتی دقیق نگاه می کنم می بینم من هر سال از این سالهای عمر گرانمایه ام رو فقط فووووت کردم رفت هوا
نه از این باب که کسب موفقیت نکردم ، نه از این منظر که درس نخوندم و زندگی پر از موفقیت و خوشبختی رو حاصل نکردم بلکه از این نظر که چندان پیروز نبودم در امتحان های واقعی زندگیم
در روز تولدم می شینم و سالهای عمرم رو حسابرسی می کنم
می بینم که خیلیهاش رو صفر - صفر - صفر گرفتم و مابقی رو هم شاید فقط در حد نمره قبولی و نمره بیستی نبودم
حق دارم امروز 32 تا شمع بذارم روی کیکی و بعد همه رو فووووت کنم
اون وقت بگم از الان به بعد چند تا شمع برای روشن شدن در تقدیر من مونده ؟ نمی دونم - خبر ندارم
اما می دونم که خیلی فرصتم کمه و بسیار خجالت زده و شرمنده ام از خودم و صاحب نعمتم
خدا و امام عصرم (عج)
خدایی که در همه روزهای سخت زندگیم یاورم بود و من کم یاوری برای اون بودم
در روز تولدت چه چیزی بدتر این می تونه باشه که آدم حس کنه : کم کاری کرده ! خوب درس نخونده و نمره امتحانهاش پائینه ، این کارنامه رو آدم روش میشه به کسی نشون بده ؟!
چه حسی بدتر از این که آدم بگه : حیـــــــــــــــف شد ، چه فرصتهایی رو از دست دادم
یَومُ التغابُن؛ روزی که مردم در می یابند که در دنیا باخته اند (۹ تغابن)
یَوم یَنظر المَراء ماقَدَّمَتْ یَداه؛ روزی که انسان به کارهای از پیش فرستادهاش مینگرد (نباء آیه ۴۰)
یَوم تُبْلی السرائِر؛ روزی که پرده ها کنار میرود و اسرار فاش میشود (۹ طارق)
یَوم یَفِرُّ المرء مِن اَخیه و اُمّهِ وَاَبیه؛ روزی که انسان از برادر و مادر و پدرش می گریزد (۳۴ عبس)
نمی دانم؛ این عمر تو دانی به چه سانی طی شد؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان !
همه تقصیر من است ...
اینکه خود می دانم که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی
ساعتی یا آنکه چه سان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی
به فراغت به نشاط
فارغ از نیک وبد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست !
بایدش نالیدن ...
نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر برد، کامرانی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز مرا عمری هست؟
یک نفر بانگ برآورد که او اکنون باید فکر فردا بکند
دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش همچنین فردایش
بعد از این باز نفهمیدم من، که به چه سان دی بگذشت
آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ها مصرف گشت
نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی عمر بگذشت به بیحاصلی و دمی
چه توانی که ز کف دادم مفت
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
مدت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات
آن کسانی که نمی دانستند جوانی یعنی چه راهنمایم بودند
که دائم فکر خوردن باشم
فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش، فکر یک زندگی بی جنجال فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت زندگی خوردن نیست
زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگی فکر خود بودن و غافل ز جهان نیست
حال فهمیدم هدف زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم پای بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرات و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
شمع راه دیگران گردم و با شعله خویش
ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم
که این سه روز از عمر به چه ترتیب گذشت:
کودکی بی حاصل
نوجوانی بــــــاطل
وقت پیری غــــافل
روز تولدم چه هدیه ای بهتر از دسته گل نرگسی که مرا به یاد تو بیاندازد، تویی که صاحب نعمت لحظه لحظه های زندگی مایی و لحظه لحظه های زندگی من در غفلت از توست !