معصیت های من ، معصومیت های تو
به نام خدا تلویزیون رو روشن کردم ، سخنرانی بود که داشت حکایتی تعریف می کرد : روزی یکی از اصحاب پیامبر(ص) غلامش را گرفته بود و به قصد کشت ، کتک می زد، غلام التماس میکرد تو را به خدا نزن و صاحب بیشتر و تند تر می زد یکی از یاران پیامبر (ص) این صحنه را دید و شتابان به نزد پیامبر (ص) رفت ، گفت : پیامبر خدا بیا که فلانی غلامش را گرفته و به قصد کشت کتک می زند ، غلام هم التماس می کند که : تو را به خدا نزن ولی .... پیامبر(ص) این را شنید و برافروخته و شتابان به سمت صاحب غلام حرکت کرد صاحب غلام تا پیامبر (ص) را دید ، حیا کرد و دست از کتک زدن برداشت و سلام کرد پیامبر(ص) عرضه داشت : این چه کاریست که می کنی ؟ غلام دارد تو را به خـــدا قسم می دهد...